بهینابهینا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

بهترین دختردنیا

بلبل زبونم

بلبلی هستی تعریفی  مادرواست می خونه جین جیل جین جیل قناری توهم تو خونه راه میری میگی دین دین قناری...      گفته بودم عاشق بپربپرهستی بابابهت گفته که هم پاهات هم چششم هات درد میگیری اینکه دیروز تاحالاتوی ترک هستی بعضی موقع ها الکی بپربپرمیکنی به ماهم میگی تو هم بتن     شبها آهنگ میگذاریم میگی من بیقرصم  بعدشروع میکننی به چرخیدن بابابهت میگه نچرخ می خوری زمین ملتمسانه میگی میخوام بیچرخم بابا میگه برقص ببین اینطوری    روزهاباهم میریم خرید به من میگی پول بده بعد میری واسه شیوا نون می خری .سبزی می خری . گوشت می خری . وقتی داری میری میگه باید سلام تنما زشته عیبه .بعد وای میسی دم درحمام می...
19 دی 1392

برف بازی

هر شب به بابامیگی کمرم بیمال روز دوشنبه صبح مادراومدخونمون هردومون خیلی خوشحال شدیم یک اسباب ابازی خیلی خوشگل هم مادرواست خریدن  که شمابهش میگی آقافیله عکسش روحتما میگذارم بعدکه مادررفت بهش گفتی مادرفردابیا خوب بدوتشم شب که بابااومدخونه گفت همه جاپرازبرف بپوشیدببرمتون برف ببینید اما شماتااسم لباس پوشیدن اومد گفتی من نمیام   باباهم رفت ازروی پشت بام برف آوردخانه باهاش آدم برفی ساختیم  اینم عکس آدم برفی واسباب بازی که خیلی هم دوستش داری سه شنبه وقتی ازخواب بیدارشدیم دیدم وای همه جا ازبرف سفیده گفتم حتما مدرسه ها تعطیل زنگ زدیم به مادربگیم بامهربدبیان خونمون که نبودن تلفن روقطع کردیم زنگ خونمون خورد...
19 دی 1392

آرین

ازاونجاکه مامان و بهینا تابستانها مرتب میرفتند پارک یک دوست پیداکردیم البته خیلی دوست پیداکردیم ولی ازاونجاکه خاله جوانه دوست جدیده مامان خیلی  خیلی مهربونه  خیلی خیلی باهم صمیمی شدیم و رفت واومدپیداکردیم  چندباری توی وبلاگ  اسمشون روآوردم ولی عکس ازشون نگذاشتم البته فکرمی کردم گذاشتم ها ولی خوب نمی دونم چرااشتباه فکرمی کردم خاله عاطفه چندروز پیش گفت یک عکس ازآرین بگذار ماهم ببینیمش و من اصرارداشتم که گذاشتم امروز که خوب وبلاگت رونگاه کردم دیدم راست میگه خاله واین شد که این مطلب نوشته شد  راستی بهیناآرین رودوست داره خیلی زیاد هرروز صبح میگه بریم خونه آرین بعضی وقتها میگم امروز آرین میاد میگه نه مابریم باپلنگه صورتی...
19 دی 1392

نفس بهینا

بابافیروز چون سینوس هاش مریضه ماسک میزنه میره بیرون که سردردنشه چندشب پیش شمایک دستمال کاغذی گذاشته بودی دهنت میگفتی می خوام برم سرکار تارتنم  خوشمزه بخلم واسه تو بعضی شبهانصفه شب بیدارمیشی میگی دیگه نمی خوام بخوابم  یک بارمن دعوات کردم وگفتم بایدبخوابی نصفه شبه همه خوابند همین طورکه بحث می کردیم بابااومد شماروبغل کردبردت بیرون ... دیشب نصفه شب بیدارشدی میگی من بابارومی خوام میگم باباخوابه میگی برم ببینم که خوابه میگم خوب باباگناه داره می خواهدصبح بره سرکار اصراراکه من می خواهم برم پیش بابام دیگه بابااومدوشماهم خوشحال رفتی دلش وحدودساعت 1بامداددوباره خوابیدی تو نفسی بعضی شبهاکه زودترمی خوابی اولش خیلی خوش حال میشیم امابعدا...
15 دی 1392

گنجه مامان

جریان این  گنجه اینکه من حسابی خسته بودم به شما گفتم اگه تونستی گنجه مامان روپیداکنی بلکه یکم بی خیال مامان بشی تازه شدیک مصیبت عظیم که گنج چیه بهت میگفتم خوب گنجه من تویی دیگه عصبانی  وشاکی که نه من بهینام من دن نیسم بعدمن میگفتم بله شمابهینای منی نفسه منی یکم می خندیدی دوباره یادت می اومدومی گفتی مامان دنجه تو کو ......خلاصه که شده بودیم یه علی بودیه گربه داشت معروفه پدر.... ازوقتی خیلی خیلی نی نی ترازحالات بودی مثل چسب به مامان چسبیده بودی  حالاکه یکم بزرگترشدی بهت میگم وقتی من کاردارم بایدخودت بازی کنی تامن کارهام رابکنم الهی فدات بشم یک ثانیه خودت مشغول میشی بعد یواشکی میای تو آشپزخونه میگی سلان من اومدم سرت راهم کج...
9 دی 1392

یلدات مبارک فسقل خانوم

دیشب که شب یلدای اصلی بود سه تایی خونه خودمون بودیم اما پنج شنبه شب همراه خاله عاطفه و دایی مهرداد ومادررفتیم خانه ی خاله مهسا که شب چله ای ببریم   اونجاخیلی دخترخوبی بودی کلا اون دوروزی که من ومادرداشتیم تدارکات شب چله روآماده می کردیم شما خیلی همکاری کردی فدای توبشم نفس  خونه ی خاله مهساکلی خودشیرینی کردی  شعر aABCD.... رامی خوندی از  1تا20 رامی شمردی . دست دست می زنم می خوندی ...... یک کمی هم رفتیم تواتاق خاله مهسا بازی کردیم خاله یک گوش ماهی توی دکوراتاقش داشت برداشته بودی می گفتی این مایی بردی بیرون نشونه مهربدبدی مهربد گذاشت کناره گوشش گفت ص دای دریا میده دیگه این شد تکه کلام فسقل یکسره تاآخرشب گ...
9 دی 1392

iهمه ی دنیام بهینا

پنج دی ماه تولدمامان روزه خوبی بود من و بابا رفتیم خریدشماهم موندی خانه ی مادر وقتی هم من اومدم اصلا تحویل نگرفتی وقتی هم می خواستیم بریم بازم میگفتی نه بمونیم . دسته همه دردنکنه دایی ومادر وپدر وبابافیروز واسم هدیه های قشنگی خریدند مامان بتی وبابایی هم کیک خریدن دخملم هم که خودش هدیه اس فدای اون بلبل زبونی هات بشم درروز شاید هزاربارواسه عروسکات آشپزی می کنی یا به قوله خودت آشپزتیتی بعدبهشون میدی بخورند بهشون میگی ببین خومزه اس بخوردیده اوی بشی خانوم بشی خوش دل بشی بری مدسه ..... دیروز رفتیم خانه ی آقاجان اولش چون آقاجون تن صداش زیاده ترسیده بودی ازجات بلندنمی شدی اما آقاجون یابه قوله خودت آقانون بهت شکلات دادواین بود کلیددوستی دیگه...
9 دی 1392
1